معنی از دماغ فیل افتاده

ضرب المثل فارسی

از دماغ فیل افتاده

این مثل در مورد افرادی به کار می رود که از خود راضی باشند و عجب و تکبر بیش از حد و اندازه آنها دیگران را ناراحت کند. در چنین مواردی گفته می شود:" مثل اینکه از دماغ فیل افتاده."
در خلال مدت شش ماه که کشتی نوح چون پر کاه بر روی امواج خروشان در حرکت بود از سرگین و پلیدی مردم و فضولات حیواناتی که در کشتی بوده اند سطح و هوای کشتی ملوث و متعفن شد و ساکنان کشتی به ستوه آمده نزد نوح رفتند و" صورت واقعه را معروض گردانیدند.
آن حضرت به در گاه کریم کارساز مناجات فرموده امر الهی صادر شد که دست به پشت پیل فرودآورد. چون به موجب فرمان عمل نمود خوک از پیل متولد گشته پلیدیها را خوردن گرفت و سفینه پاک گشت. آورده اند که ابلیس دست بر پشت خوک زده موشی از بینی خوک بیرون آمد و در کشتی خرابی بسیار می کرد و نزدیک بود که کشتی را سوراخ نماید. باری سبحانه و تعالی به برکت دست مبارک نوح که به فرمان خدا وندی بر روی شیر مالید شیر عطسه ای زد ه گربه از بینی شیر بیرون آمد و زحمت موشان را مندفع ساخت."
از آنجا که فیل حیوان عظیم الجثه ایست و عظمت و هیبتش دل شیر را می لرزاند، لذا آنچه از دماغ فیل افتاده:" حتی اگر خوک مفلوک هم باشد" در مورد افراد خود خواه متکبر معجب مورد استناد و ضرب المثل قرار گرفته است.


از دماغ فیل افتادن

متکبر و مغرور بودن

حل جدول

از دماغ فیل افتاده

مثل فرد بسیار از خود راضی

لغت نامه دهخدا

دماغ

دماغ. [دَ] (اِ) انف. بینی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). عضو و اندام واقع در وسط چهره. آلت بویایی. بنظر می رسد که این معنی و معانی بعدی نیز عموماً از معنی نخستین (مغز سر که آن را مرکز سودا و خیال می دانسته اند) پدید آمده است و بهرحال ترکیبات این معنی غالباً موهم نخستین معنی نیز هست:
بوی گل اندر دماغ جان ما
زآن سر زلف سمن بوی افکنی.
عطار.
- آب از دماغش بیرون آمدن، لذت و سرور گذشته به تعب و رنجی بدل شدن. (یادداشت مؤلف).
- آب دماغ، آب بینی. (یادداشت مؤلف).
- از دماغ فیل (شیر) افتاده بودن، سخت متکبر بودن: از دماغ فیل افتاده است، سخت متکبر است. (یادداشت مؤلف).
- بوی انسانیت به دماغ کسی نرسیدن، از انسانیت بویی نبردن. از آداب معاشرت بهره ای نداشتن و سخت به دور بودن. (یادداشت مؤلف).
- خون دماغ شدن، از بینی خون آمدن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ تیر کشیدن، در تداول عامه، کنایه از لاغر شدن.
- دماغ چاق، گنده بینی. که بینی بزرگ و بلند دارد. دماغ گنده.
- دماغ دزدیدن از چیزی، دماغ گرفتن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. (از آنندراج):
دماغ نکهت بوی نسیم زلف که راست
ز بوی سیب زنخدان دماغ می دزدم.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب دماغ گرفتن از چیزی شود.
- دماغ را بالا کشیدن، اظهار عدم رضایت کردن با چهره. (یادداشت مؤلف).
- || دماغش را نمی تواند بالا کشد؛ در تداول عامه، کنایه از اینکه بی عرضه و نالایق و بیکاره است. (یادداشت مؤلف).
- دماغ قلمی،اَنْقی ̍. باریک بینی. مقابل دماغ گنده. (یادداشت مؤلف).
- دماغ کسی را به خاک مالیدن، مغلوب و منکوب کردن. شکست سخت دادن و خوار کردن. غرور و تکبر او را شکستن. شخصیت او را خرد کردن. (یادداشت مؤلف). پوزه اش را بخاک مالیدن.
- دماغ کسی را سوزاندن،او را قرین شکست و ناکامی کردن. دچار رنج و شکست کردن.
- دماغ کسی مالیده شدن، به علت بدبختی از کبر یا نشاط گذشته بازآمدن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ گرفتن، آب بینی ستردن. بینی پاک کردن. (یادداشت مؤلف). بینی گرفتن. (ناظم الاطباء). مرادف آستین به بینی گرفتن است. (از غیاث).
- || مسدود شدن منافذ بینی به سبب سرماخوردگی و جز آن.
- دماغ گرفتن از چیزی، دماغ دزدیدن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. (از آنندراج):
آنانکه خو به نکهت کاکل گرفته اند
در بوستان دماغ زسنبل گرفته اند.
ظهوری (از آنندراج).
- دماغ گنده، آنکه بینی بزرگ دارد. (یادداشت مؤلف).
- || مالدار و سرشناس.
- موی دماغ، موی بینی. (آنندراج).
- || کنایه از مخل بودن. (آنندراج). مزاحم و گرانجان.
- موی دماغ کسی شدن، مزاحم او شدن. در حال نشاط و لذت او را تنها نگذاشتن و خلوت و حال و نشاط او را بر هم زدن.
|| شامه. بویایی. از قبیل اطلاق معنی ظرف بر مظروف است.
- دماغ تیز داشتن، شامه ٔ تند داشتن. (یادداشت مؤلف).
|| کام. حنک. (ناظم الاطباء). || عجب و تکبر و نخوت و تبختر. (ناظم الاطباء) (برهان). عجب و تکبر. (از غیاث) (از آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری) (از لغت محلی شوشتر): اگر کسی دماغی دارد او را فروشکند و دعوی از سر بیرون کند. (تذکره الاولیاء عطار).
به خرمن دو جهان سر فرونمی آرند
دماغ و کبر گدایان خوشه چینان بین.
حافظ.
خواند دانش را قَدَر عقل مجرد در ازل
عقل را زآن رو نشد پیدا دماغ سروری.
سلمان (از آنندراج).
- در دماغ آمدن، دماغ بالا بردن. نخوت و غرور بهم رساندن. (آنندراج):
قرابه ادیب دماغ آمده
به تعلیم او در دماغ آمده.
طغرا (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود.
- در دماغ داشتن، در دماغ آمدن. نخوت و غرور بهم رساندن. (از آنندراج). مدعی بودن. دعوی کردن. (یادداشت مؤلف):
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد.
حافظ.
و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود.
- دماغ بالا بردن، دماغ بالا رفتن. در دماغ آمدن. در دماغ داشتن. نخوت و غرور بهم رساندن. (آنندراج):
دماغی به بالا عبث برده ای
چه جویی ز خود آنچه بسپرده ای.
ظهوری (از آنندراج).
باده در سر یار در بر می رسد ما را کلیم
چون صراحی گر دماغ خویش بالا برده ایم.
کلیم (از آنندراج).
- دماغ بالا رفتن، دماغ بالابردن. کنایه است از نخوت و غرور بهم رساندن. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود.
- دماغ فروختن، دماغ کردن. نخوت و غرور کردن. (آنندراج). رجوع به ترکیب دماغ کردن شود.
- دماغ کردن، دماغ فروختن. نخوت و غرور کردن. (آنندراج):
بوی خسرو نمی کشی ز دماغ
بیش از این خود دماغ نتوان کرد.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب دماغ فروختن شود.
|| طاقت. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از آنندراج). || نشئه و کیف. (ناظم الاطباء) (غیاث). نشاط. (ناظم الاطباء). به معنی نشئه و کیف، چنانکه گویند: فلانی دماغ رسانده. (از آنندراج). در اصطلاح عوام به معنی حالت خوشی و حوصله آید: دماغ داری، حوصله داری. (یادداشت مؤلف).
- از دماغ (از دل و دماغ) افتاده بودن، نشاط و خوشدلی پیشین را نداشتن. حال و شور گذشته را از دست داده بودن. (یادداشت مؤلف).
- بددماغ بودن، بدحال بودن. نشاط و شادی و حوصله نداشتن. (یادداشت مؤلف).
- || درتداول عوام، بداخلاق بودن.
- بی دماغ بودن، افسرده و ملول بودن. پریشانحال و بی نشاط بودن. کدر و ملول بودن. (یادداشت مؤلف).
- خوش دماغ، خوش مشرب. مجلس آرا. بذله گو. (یادداشت مؤلف).
- دماغ آرایش دادن، دماغ رسیدن. سرخوش شدن و شکفته کردن دماغ. (از آنندراج):
ز هشیاری دماغی دادم آرایش که در مستی
دهان تلخ است از خمیازه ٔ آن نشئه افیون را.
واله هروی (از آنندراج).
- دماغ چاق بودن، در تداول عوام، سرحال بودن. می پرسند: حال شما چطور است، دماغ شما چاق است ؟؛ سالمید و... مرحوم صادق هدایت به مسخره از این کنایه ساخته است چاق سلامتی کردن. و یکی از مترجمان آخوند هم ترجمه کرده بود:انفک ضخیم ؟؛ یعنی دماغ تو چاق است. (یادداشت مؤلف).
- دماغ چاقی، احوالپرسی. (یادداشت مؤلف).
- دماغ چاقی کردن، احوالپرسی کردن. پرسیدن که دماغت چاق است ؟؛ یعنی حالت خوب است ؟ (یادداشت مؤلف).
- دماغ سوخته، کنایه ازخاطر ناکام و افسرده کسی که در وصول به مقصد یا هوسی شکست خورد. در تداول عامه، به طنز و شوخی و مسخره گویند دماغ سوخته می خریم. یا بوی دماغ سوخته می آید.
- دماغ کسی چاق بودن، سرحال بودن و نشاط داشتن. (یادداشت مؤلف).
- || مال بسیار داشتن. (یادداشت مؤلف).
- سر دماغ آمدن، حالت خوشی و نشاط پیدا کردن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ گَزیدن، آزردن مغز. آزرده خاطر ساختن:
بی جلوه ٔ آن سروقد گلگشت باغم می گزد
گل می خراشد دیده ام بلبل دماغم می گزد.
میر (از آنندراج).
- دماغ نرم کردن، به وجدو حال درآوردن دماغ، برخلاف خشک مغزی و خشک دماغی:
در آن نشئه که ما را گرم کردند
دماغ بندگی را نرم کردند.
زلالی (از آنندراج).
- سردماغ بودن، حال و وضع خوب و رضایت بخش داشتن. خوش بودن. سرخوش بودن. (یادداشت مؤلف): اسب سردماغ است، یعنی خوب از او مواظبت شده.
|| خواهش، و به این معنی اخیر در محل تعظیم آید. (از غیاث) (ناظم الاطباء). خواهش و درخواست، و در این معنی درمحل بزرگی و تعظیم آید و اکثر در مضاف مصادر یا آنچه بدان ماند آید، چنانچه گویند دماغ حرف زدن ندارم، و گاهی به اشخاص هم آید. (آنندراج). || چیزی بر سر کوفتن. (از غیاث) (از آنندراج).

دماغ. [دِ] (ع اِ) مغز سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (شرفنامه ٔ منیری) (از لغت محلی شوشتر) (از اقرب الموارد). مغز سر، و اطبا چنین تشریح کرده اند که عضوی است که محل روح نفسانی است و آن مرکب است از مخ و اورده و شرائین و غشائین رقیق که ملاقی نفس اوست و غشای سلب که همچون بطانه ٔ این غشاست و مماس قحف است و شکل دماغ مثلثی مخروط است. (از غیاث) (از آنندراج). مخ داخل پرده های جمجمه که فاقد حس است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). محل قوت نفسانی است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). در عربی مغز سر را گویند عموماً از هر حیوانی که باشد و بهترین آن از پرندگان مغز کبک و تیهو و از چرندگان مغز بره و گوساله است. (از برهان) (از اختیارات بدیعی) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). مخ. مخچه. مخیخ. مغز سر. مغز و آن یکی از اعضای رئیسه ٔ چهارگانه است (سه تای دیگر دل و جگر و انثیین است) و به عقیده ٔ قدما محل روح نفسانی است. قدما آن را آلت قوه ٔ ناطقه می شمردند. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: دو مغز، و تر و خشک و لطیف و سوداوی و شکفته از صفات و شمع و جوی و مجمر از تشبیهات او، و پریشان دماغ و آشفته دماغ و تازه دماغ و خوش دماغ و بی دماغ از ترکیبات آن باشد. (از آنندراج):
نیکوثمر شو ایراک مردم بجزثمر نیست
آن را که در دماغش مر دیو را ممر نیست.
ناصرخسرو.
چنان به خدمت او کاینات مشغولند
که خوی کبر برون برد از دماغ پلنگ.
رفیعالدین لنبانی.
نخست استفراغها باید کردن و تن و دماغ پاک کردن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
خرد طبیب دل است و دماغ منبر او
زبان به صورت تیغ و دهان نیام آسا.
خاقانی.
برشکافی دماغ خصم چنانک
ناف سهراب روستم بشکافت.
خاقانی.
همچون خزینه خانه ٔ زنبور خشکسال
از باد چشمه چشمه دماغ خرانشان.
خاقانی.
در دولت عم بود مرا مادّت طبع
آری ز دماغ است همه قوت اعصاب.
خاقانی.
هنوز از عشقبازی گرم داغ است
هنوزش شور شیرین در دماغ است.
نظامی.
گفت یکی وحشت این در دماغ
تیرگی آرد چو نفس در چراغ.
نظامی.
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم.
نظامی.
سخن کآن از دماغ هوشمند است
گر از تحت الثری آید بلند است.
نظامی.
دیده شکیبد ز تماشای باغ ؟
بی گل و نسرین بسر آرد دماغ ؟
سعدی (گلستان).
ز خلوتگاه ربانی وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود زآواز بیگانه.
سعدی.
انگیز نم ز رشحه ٔ فیضم به مغز نیست
گویی به دست شعله دماغم فشرده اند.
طالب آملی (از آنندراج).
چه در دماغ دارد؛ مرادف چه در سر دارد. (آنندراج).
- به دماغش نرسیدن، به چیزی نشمردن داده ای را. (یادداشت مؤلف).
- دمار از دماغ کسی برآوردن، رجوع به همین ترکیب در ذیل ماده ٔ دمار شود.
- دماغ ابن عرس، مغز راسو. (از اختیارات بدیعی).
- دماغ اصغر، مخچه. (لغات فرهنگستان).
- دماغ البط، مغز بط. (اختیارات بدیعی) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- دماغ البعیر، مغز شتر. (از اختیارات بدیعی) (تحفه ٔ حکیم مومن).
- دماغ الخفاش، مغز شب پره. (از اختیارات بدیعی) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- دماغ الخیل،مغز اسب را گویند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- دماغ الدجاج، مغز مرغ. (از اختیارات بدیعی) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- دماغ الدیک، مغز خروس. (از اختیارات بدیعی) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). رجوع به ترکیب دماغ الدجاج شود.
- دماغ باخته، دماغ آشفته. (آنندراج). دماغ از دست داده:
سنبل دماغ باخته ٔ عطر سنبلش
گل صد زبان که لعل کند حرف از گلش.
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به ماده ٔ دماغ آشفته شود.
- دماغ به جوش برآمدن، سخت به هیجان آمدن (از گرما، حرارت):
همی بر فلک شد ز مردم خروش
دماغ از تبش می برآمد بجوش.
سعدی (بوستان).
- دماغ بیهوده (بیهده) پختن، کنایه از کثرت فکر است و چون کثرت فکری باعث گرمی دماغ است لهذا چنین گفته اند. (از آنندراج) (از غیاث). تصور غلط کردن. اندیشه ٔ باطل نمودن:
هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
سعدی.
و رجوع به ترکیب دماغ پختن شود.
- دماغ پختن، دماغ سوختن. کنایه است از رنج و محنت بسیار کشیدن. (از آنندراج). تصور غلط کردن:
وگر سیدش لب به دندان گزد
دماغ خداوندگاری پزد.
سعدی (بوستان).
دماغ پخته که من شیرمرد برنایم
برو چو با سگ نفس نبهره برنایی.
سعدی.
- دماغ تر، دماغ چاق، و با لفظ دادن مستعمل. (از آنندراج). حال خوش. وجد ونشاط:
باده کی بی ابر مستان را دماغ تر دهد
نخل عیش می کشان در آب باران بر دهد.
مسیحا (از آنندراج).
- دماغ خشک، مغزی که ازنیروی اندیشه و تفکر خالی باشد. مغز دیوانگان و سفیهان:
ما دماغ خشک را از باده گلشن کرده ایم
بارها این شمع را از آب روشن کرده ایم.
صائب (از آنندراج).
- دماغ خشکی، دیوانگی. بیمغزی: دماغش خشکست، دیوانه است. (یادداشت مؤلف).
- دماغ رساندن، مست و سرخوش شدن. (آنندراج):
دماغی می رسانم برسر راه چمن دانش
سرم گرم است از می بوی گل از باد می آید.
دانش (از آنندراج).
چنان دماغ نگار من از شراب رساند
که رفته رفته نسب را به آفتاب رساند.
تأثیر (از آنندراج).
ز بی دماغی خود صبحدم به باغ شدیم
دماغ تر برسانیم بی دماغ شدیم.
ملا نسبتی تهانیسری (از آنندراج).
- دماغ رسیدن، سرخوش شدن و شکفته کردن دماغ. (آنندراج). مست و سرخوش شدن. (ناظم الاطباء) (غیاث):
بیا که مایه ٔ هر گونه انتعاش تویی
که بی تو می نرسد هیچم از شراب دماغ.
واله هروی (از آنندراج).
دگر امشب عجب مستانه می خوانی غزل مخلص
همانا می رسد از گردش چشمم دماغ تو.
مخلص (از آنندراج).
عقل اگر داری مکن کسب کمال از ناقصان
کی رسد آخر دماغت از شراب نیم رس.
غنی (از آنندراج).
- دماغ ساز بودن، دماغ چاق بودن و رسیدن دماغ. (از آنندراج). سرخوش بودن:
ز شوق وصل تو دایم دماغ من ساز است
می هوای تو پیوسته در کدو دارم.
شفیع اثر (از آنندراج).
- دماغ شستن، پاک کردن دماغ از وساوس (آنندراج):
شسته ست ابر چهره ٔ گلهای باغ را
کو یک سبوی می که بشویم دماغ را.
نعمت خان عالی (ازآنندراج).
- دماغش معیوب بودن (عیب داشتن)، دیوانه بودن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ گرم کردن، سرخوش کردن. (از آنندراج). سرمست و خوشحال ساختن:
دماغ مرا گرم کن زآنکه شد
خوش آینده ابر و هوا معتدل.
حاکم (از آنندراج).
|| پوست تنک سر. || پوست تنک که زیر کاسه ٔ سراست. ج، اَدْمِغَه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ام الدماغ، خریطه مانندی از پوست تنک که در آن مغز سر واقع است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
|| کاسه ٔ سر و هر چه دراوست که دارای حس است بواسطه ٔ اعصابی که در آن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون): مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بیفایده خوردن. (گلستان). || مجموع سر را نامند. ج، ادمغه. (از کشاف اصطلاحات الفنون).


فیل

فیل. (معرب، اِ) پیل. پستانداری است عظیم الجثه که راسته ٔ خاصی بنام راسته ٔ فیلان را به وجود می آورد. در راسته ٔ فیلان امروز فقط دو گونه موجود است، یکی فیل آسیایی یا هندی و دیگر فیل افریقایی. قد فیلهای هندی از افریقایی کوچکتر و گوشها و عاج آنها نیز کوچکتر است. به طورکلی امروزه فیلها بزرگترین حیوانات خاکزی هستند و دارای خرطوم طویلی میباشند که از اتصال دوجدار بینی و لب بالا به وجود آمده است. بر روی آرواره ٔ بالایی دو دندان نیش وجود دارد که بسیار طویل میشود و عاج را میسازد، بعلاوه در سراسر دهان فیل فقط چهار دندان آسیا وجود دارد که بر روی هر نیم فک قرار میگیرد. نمو دندانهای آسیا تدریجی است، یعنی در هر زمانی بیش از چهار دندان آسیای عامل در دهان وجود ندارد ولی به محض اینکه دندانی ساییده شد در عقب آن دندان آسیای دیگری رشد میکند به قسمی که در دوران عمر فیل در هر نیم فک شش آسیا تدریجاً ظاهر میشود که سه تای اول را میتوان به منزله ٔ دندانهای شیری محسوب داشت و سه تای دوم را بجای آسیاهای دایمی. اولین دندان آسیای شیری در فیلها در سه ماهگی و دومی در دوسالگی و سومی در نه سالگی ظاهر میشود. اولین آسیای اصلی یا دائمی در پانزده سالگی و دومی در بیست سالگی و سومی در سی وپنج سالگی ظاهر میگردد. دست و پای فیلها حجیم و عضلانی است و هر کدام به پنج انگشت ختم میشوند. انگشتان مجموعاً در داخل یک توده ٔ عضلانی قرار دارند و فقط انتهای آنها که به سم پهنی ختم میشود آزاد است. فیل را معمولاً در هندوستان و افریقا اهلی میکنند. فیلهای افریقایی بیشتر وحشی هستند و آنها را به منظور استفاده از عاجشان شکار میکنند. برخی فیلها بالغ بر پنجاه تا شصت کیلوگرم عاج میدهند. ارتفاع فیلهای افریقایی تا 4/5 متر نیز میرسد. (فرهنگ فارسی معین). کلمه ٔ فیل در عربی بصورت افیال و فیول جمع بسته میشود. و از آن مشتقات دیگری مستعمل است از جمله فَیّال به معنی فیلبان و پیلبان که صیغه ٔ شغل و مبالغه است: چند فیل که حصن قلب کافر بود بستد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). پای دربست فیل خاص آورد و از نیتی صادق و یقینی صافی بر قلب ایلک حمله کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
یا مکن با فیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای درخورد فیل.
سعدی.
- از دماغ فیل افتادن، بسیار متکبر و معجب بودن. به خود مغرور بودن. تکبر بیش از حد. کبر و عجبی که دیگران را ناراحت کند. (یادداشت مؤلف).
- اصحاب الفیل، اصحاب فیل. رجوع به اصحاب الفیل شود.
- در زیر پای فیل افکندن، به هلاکت رسانیدن. به خطر انداختن. نابود کردن. سبب نابودی کسی شدن.
- فیل آبکش، پیل آبکش. (فرهنگ فارسی معین). ابر سیاهی که باران آورد.
- فیل کسی را یاد هندوستان دادن، به مستی و شور درآوردن. کسی را از حال عادی خارج کردن و در او شور و شوقی پدید آوردن.
- فیل کسی یاد هندوستان کردن، به یاد گذشته افتادن. انتقال خیال آدمی به چیزی دور و یا نامناسب.
- فیل کوچکه، در تداول، زن فربه را گویند. (یادداشت مؤلف).
- فیل معبری، فیلی بزرگ که بر آن نشینند و از دریا بدان گذرند.
- فیل و فنجان، دو چیز نامتناسب. (فرهنگ فارسی معین). دوچیز را که یکی بسیار کوچک و دیگری بسیار بزرگ باشد و کنار هم قرار گیرند گویند به فیل و فنجان می مانند، نظیر: پیل و پشه.
- فیل هوا کردن، چون در جایی ازدحام و شلوغی باشد و از کسی پرسند چه خبر است، گوید: فیل هوا می کنند. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از این است که خبری نیست و هیاهوی بسیار برای هیچ است.
ترکیب های دیگر:
- فیل آباد. فیل آفرین. فیلاب. فیل استخوان. فیل افکن. فیل افکندن. فیل افکنی. فیل امرود. فیل اوژن. فیل بار. فیل باران. فیل باز. فیل بازی. فیل بالا. فیل بان. فیل بانی.فیل بچه. فیل بند. فیل بندان. فیل پا. فیل پای. فیل پیکر.فیل تل. فیلتن. فیل جادو. فیل جامه. فیل جوش. فیل چران. فیلچه. فیل حمله. فیل خانه. فیلخوار. فیل دار. فیل درفیل. فیل دل. فیل دندان. فیل رنگ. فیل زور. فیل زوری. فیل زهرج. فیل زهره. فیلسار. فیلسای. فیلسته. فیلسم. فیل سوار. فیل سواری. فیل شرم. فیل فام. فیل فکن. فیل قدم. فیلک. فیل گاه. فیل گوش. فیل گوشک. فیلگون. فیل گیر. فیل مال. فیل ماهی. فیل مرغ. فیل وار. فیلوارافکن. فیل وان. فیلی. رجوع به هر یک از این کلمات شود.
- امثال:
فیل زنده اش هزار تومان، مرده اش هم هزار تومان ؟؛ در تداول، هنگامی گویند که دو نوع از یک جنس را به قیمت واحد فروشند. یا برای دو چیز - که یکی خوب و دیگری بد است - امتیاز برابر قائل شوند.
کار حضرت فیل است، کاری بسیار مشکل است. (فرهنگ فارسی معین).از قدرت من و شما خارج است.
مثل فیل باید توی سرش کوبید؛ درباره ٔ کسی که نصیحت نمی پذیرد استعمال کنند، زیرا فیلبان با کجک به سر فیل می کوبد. (فرهنگ فارسی معین).
|| نام یکی از مهره های شطرنج است که در هر دسته از مهره های سیاه و سفید دو تای آن وجود دارد. جای این مهره خانه ٔ سوم از کنار است، یعنی یک فیل بین اسب و شاه و دیگری میان اسب دیگر و وزیر قرار میگیرد. حرکت مهره ٔ فیل بطریق مورب است و تا هرچند خانه که در مسیرش مهره ای نباشد میتواند پیش برود:
از خسان همت کسان مطلب
که رخ و فیل کار شه نکند.
خاقانی.
چون اسب و فیل نیست دلم خون همی شود
ازبهر اسب و فیل دلا خون همی شوی.
خاقانی.
ز میدانْش خالی نبودی چو میل
همه وقت پهلوی اسبش چو فیل.
سعدی.
|| مرد فرومایه ٔ گران و ثقیل. (از منتهی الارب).

فیل. [ف َ / ف َی ْ ی ِ] (ع ص) رجل فیل الرأی، مرد سست عقل. ج، افیال، فیاله، فیوله. || رجل فیل اللحم، مرد بسیارگوشت. (منتهی الارب).

فیل. (اِخ) شهر ولایت خوارزم را می گفته اند، و آن را در ابتدا فیل و بعدها منصوره خوانده اند و اکنون گرگانج گویند. (از معجم البلدان). رجوع به فیلان شود.


افتاده

افتاده. [اُ دَ / دِ] (ن مف /نف) عاجز. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از عاجز و زبون گردیده باشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری): یکی گفت چرا شب نماز نمیکنی ؟ گفت مرا فراغت نماز نیست من گرد ملکوت می گردم و هر کجا افتاده ای است دست او میگیرم یعنی کار اندرون خود می کنم. (تذکرهالاولیاء عطار). || واقعشده. (مؤید).
- کارافتاده، در کار واقعشده. آزموده:
ز کارافتاده بشنو تا بدانی.
سعدی.
|| کم رو. (فرهنگ فارسی معین). محجوب. (یادداشت مؤلف). || ساقطشده. (ناظم الاطباء). ساقط. محذوف ِ بیاض. (یادداشت مؤلف): در وسط این کتاب یکی صفحه افتاده دارد. (یادداشت مؤلف).
- افتاده داشتن، خرم در کتاب و مانند آن. (یادداشت مؤلف).
|| زبون گردیده. (برهان) (ناظم الاطباء). زبون. (فرهنگ فارسی معین). بیچاره. عاجز. (یادداشت مؤلف):
چو خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
سعدی.
افتاده ٔ تو شددلم ای دوست دست گیر
در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد.
سعدی.
|| گسترده. پهن شده. انداخته شده.
- امثال:
سفره ٔ نیفتاده یک عیب دارد، افتاده هزار عیب، این کنایه است از اینکه کاری را که مرد بکمال نتواند کرد بهتر آنکه آن کار نکند. (از امثال و حکم دهخدا).
|| ضدخاسته. (مؤید). پرت شده. زمین خورده. (فرهنگ فارسی معین):
فقیهی بر افتاده مستی گذشت
بمستوری خویش مغرور گشت.
سعدی.
گرفتم کزافتادگان نیستی
چو افتاده بینی چرا ایستی.
سعدی.
خبرت نیست که قومی ز غمت بیخبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری.
سعدی.
صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری.
سعدی.
ره نیکمردان آزاده گیر
چه استاده ای دست افتاده گیر.
سعدی.
- بارافتاده، آنکه بارش بزمین ماند. آنکس که بار او بر مرکب بسته نشده:
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را.
سعدی.
|| متواضع. (مؤید). فروتن و متواضع. (فرهنگ فارسی معین): اشباع این که اوفتاده است دلالت تمام است بر ضم یکم. یعنی متواضع. (شرفنامه ٔ منیری). فروتن. خاضع:
کاین دو نفس با چوتو افتاده ای
خوش نبود جز بچنان باده ای.
نظامی.
گر در دولت زنی افتاده شود
از گره کار جهان ساده شود.
نظامی.
اگر زیردستی بیفتد رواست
زبردست افتاده مرد خداست.
سعدی.
|| ساکت و آرام. سر بزیر. (یادداشت مؤلف). بی شرارت وشراست. سرافکنده. (یادداشت مؤلف): بچه ٔ افتاده ایست. جوان افتاده ایست. (یادداشت بخط مؤلف):
سعدی افتاده ایست آزاده
کس نیاید بجنگ افتاده.
سعدی.
|| سقطشده. (مؤید) (ناظم الاطباء). ازپادرآمده و سقطشده. (فرهنگ فارسی معین). سقط و خراب شده. (برهان) (ناظم الاطباء):
همان خرد کودک بدان جایگاه
شب و روز افتاده بد بی پناه.
فردوسی.
محمودیان این حدیث ها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. (تاریخ بیهقی ص 235). مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آنست که گفته اند العفو عند القدره، بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ص 177).
گر این صاحب جهان افتاده ٔ تست
شکاری بس شگرف افتاده ٔ تست.
نظامی.
مروت نباشد بر افتاده زور
برد مرغ دون دانه از پیش مور.
سعدی.
افتاده که سیل درربودش
ز افسوس نظارگی چه سودش.
امیرخسرو.
برف افتاده. پس افتاده. پیش افتاده. بدافتاده. دل افتاده. دورافتاده. (آنندراج). و رجوع به افتاده شود. ج، افتادگان. (فرهنگ فارسی معین).

فارسی به عربی

فیل

فیل

ترکی به فارسی

فیل

فیل

عربی به فارسی

فیل

پیل , فیل

تعبیر خواب

فیل

معبران می گویند که فرق نیست هیج میان خواب شب و خواب روز، الا در فیل. اگر کسی در خواب بیند که بر فیل نشسته است، دلیل که زنی بخواهد نابکار. اگر این خواب را به روز بیند، دلیل که زن را طلاق دهد یا کنیزک را بفروشد. اگر بیند که فیل را بکشت، دلیل که پادشاهی بر دست او کشته شود یا حصاری محکم بگشاید. اگر بیند که فیل پای بر سر وی نهاد و او را بکشت، دلیل که به هلاک نزدیک شود و حالش بد شود. اگر بیند که بر فیلی نشسته بود و بعد از آن بر فیل دیگری نشست، دلیل که ازخدمت پادشاه خویش به خدمت پادشاه دیگر شود. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند ه بر فیل نشسته بود و آن فیل سلاح داشت و نیک مطیع او بود، دلیل نماید که پادشاه عجم شود یا پادشاه عجم را قهر کند. اگر بیند از گوشت فیل همی خورد، دلیل که به قدر آ گوشت از پادشاه عجم مال و نعمت یابد. اگر بیند از استخوان فیل یا از پوست او چیزی با خود داشت همین، دلیل است و مال و نعمت از پادشاه بدو رسد. اگر بیند به هنگام رزم بر فیل نشسته، دلیل است که دشمنی بزرگ را قهر کند و بر این قول، قصه اصحاب الفیل را، دلیل آورده اند. اگر بیند از پشت فیل بیفتاد، دلیل که در بلای سخت افتد. اگر بیند که فیل در میان جنگ بیفتاد و بمرد، دلیل که پادشاهِ آن دیار بمیرد. - محمد بن سیرین

فرهنگ فارسی آزاد

فیل

فِیل، فیل (حیوان)، نام سوره 105 قرآن است که مکیه می باشد و پنج آیه دارد،

فرهنگ معین

دماغ

(دَ) (اِ.) بینی.، ~ چاق بودن کنایه از: تندرست و خوشحال بودن.،از ~ فیل افتادن کنایه از: خود را معتبر و والامقام پنداشتن، متکبر بودن.، ~ کسی سوختن کنایه از: ناکام و ناامید شدن.

معادل ابجد

از دماغ فیل افتاده

1664

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری